یادته؟ گفتی وقتی برف آمد به دورترین نقطه شهر میرویم و آدم برفی رویاهایمان را باهم میسازیم؟ امروز برف میبارد و تو نیستی، شاید هم بدون من به دورترین نقطه شهر رفته ایی ، و در خیالت آدم برفی را ساختی که شبیه من نیست! و من در کنار پنجره بدون تو یخ زده ام! تمام وسایل آدم برفی را با خودم بر داشتم، هویج، کلاه، تکه ایی چوب برای دستان آدم برفی، و چند دکمه! بیرون میروم، در جستجویت تمام شهر را میگردم نیستی، حتی رد پایت در برف گم شده! و من با چشمانی قرمز، دستانی سرد، و صدایی گرفته به خانه بر میگردم! همه میگویند سرما خورده ام، هیچ کس نمیداند که صدای گرفته ام بغضیست که از نبودن تو در لابلای حنجره ام یخ زده! و چشمانم نبودنت را باریده است! وسایل ادم برفی را به گوشه ایی می اندازم، مادرم هویج را در سوپ می اندازد و کلاه را سرم میگذارم، و دکمه ها را به پیراهنی وصله میکنم تا بیشتر گرمم کند، و تکه های چوب را داخل بخاری می اندازم تا آتشش دستان یخ زده ام را گرم کند! تو نیستی و من بدون تو همچون آدم برفی افسرده ایی در کنار آتش بخاری ذره ذره آب خواهم شد!
لیلا
فاطمه مهماندوست
داستان واقعی دو دوست در قالب یک متن کوتاه
شهریار...
برچسب : نویسنده : fatemamehmandoust577 بازدید : 78