روز برفی

ساخت وبلاگ

یادته؟ گفتی وقتی برف آمد به دورترین نقطه شهر میرویم و آدم برفی رویاهایمان را باهم میسازیم؟ امروز برف میبارد و تو نیستی، شاید هم بدون من به دورترین نقطه شهر رفته ایی ، و در خیالت آدم برفی را ساختی که شبیه من نیست! و من در کنار پنجره بدون تو یخ زده ام! تمام وسایل آدم برفی را با خودم بر داشتم، هویج، کلاه، تکه ایی چوب برای دستان آدم برفی، و چند دکمه! بیرون میروم، در جستجویت تمام شهر را میگردم نیستی، حتی رد پایت در برف گم شده! و من با چشمانی قرمز، دستانی سرد، و صدایی گرفته به خانه بر میگردم! همه میگویند سرما خورده ام، هیچ کس نمیداند که صدای گرفته ام بغضیست که از نبودن تو در لابلای حنجره ام یخ زده! و چشمانم نبودنت را باریده است! وسایل ادم برفی را به گوشه ایی می اندازم، مادرم هویج را در سوپ می اندازد و کلاه را سرم میگذارم، و دکمه ها را به پیراهنی وصله میکنم تا بیشتر گرمم کند، و تکه های چوب را داخل بخاری می اندازم تا آتشش دستان یخ زده ام را گرم کند! تو نیستی و من بدون تو همچون آدم برفی افسرده ایی در کنار آتش بخاری ذره ذره آب خواهم شد!

لیلا

فاطمه مهماندوست

داستان واقعی دو دوست در قالب یک متن کوتاه

 

شهریار...
ما را در سایت شهریار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fatemamehmandoust577 بازدید : 78 تاريخ : شنبه 17 اسفند 1398 ساعت: 8:46